ميخواهم يکي از تلخ ترين خاطرات زندگيم را
که در اولين روز پناهندگي من اتفاق افتاده بود
با شما شريک سازم بلي آن مملکت که ديگر ذکر نامش برايم درد آور است
آلمان يا جرمني است که به جز از خاطراتي درد آور هيچ خاطره خوش از آن ندارم.
ثور سال 1371 خورشيدي که مطابق است به 16 مي سال 1992 ميلادي وطن را به قصد شوروي با سه فرزندان
خورد سال ام و پدر شان ترک کردم و پس از دو ماه اقامت به شوروي، شوروي را به
مقصد آلمان ترک گفتيم و مدت چند روز را با فاميلم گذشتانديم
براي بودن قانوني به خاک
آلمان مجبور بوديم که درخواست پناهندگي به دولت جرمني بدهيم. و طرف شوالبخ
جاي که مرکز پناهندگي براي مهاجرين به شهر فرانکفورت بود با دو تن
از فاميل رفتيم که به ساعت هشت صبح به آنجا رسيديم مردمان زياد از کشور هاي
مختلف دنيا براي پناهندگي گرد هم جمع شده بودند هوا در آنوقت خيلي گرم بود
حتي ميگفتند که امسال تابستان خيلي بد است اذحام خيلي زياد بود حتي جاي
سايه بان نبود که اولاد هاي خورد سال خود را از گرمي آفتاب سوزان محافطت کنم
مقدار خوراکه و نوشيدني هاي که با خود داشتيم ديگه تمام شده بود اطفال از
شدت گرما و از نبودن نوشيدني ديگه حتي توان گريه کردن را هم نداشتند تا بالاخره
ساعت 8:30 دقيقه شب نوبت ما براي مصاحبه پناهندگي رسيد و
ساعت 9:50 دقيقه شب پس از ختم مصاحبه با مقدار از مواد خوارکه و
بالشت لحاف که براي ما داده بودند طرف اتاق هايکه براي ما در نظر گرفته شده
بود روان شديم. خيلي خسته بوديم ولي با همه خستگي چند ساعته
و آفتاب زدگي طاقت فرسا باز هم مجبور بودم تا اتاق و بستر هاي
خواب مان را تميز کنم.
خوب اول پدر اولاد ها بايد به خودش ميرسيد
چونکه بايد از طفال نگهداري ميکرد تا من به کار هاي اتاق رسيدگي ميکردم.
دخترم يکساله و پنج ماهه بود تازه راه رفتن را ياد گرفته بود سن
که مراقبت جدي کار داشت من و پدرش که خيلي خسته بوديم
و به نوشيدن چاي سخت ضرورت داشتيم او چاي به ترموز نسبتا
کلان دم کرده بود کار هاي من هم که تميز کاري و حمام دادن
فرزندانم بود به آخر رسيده بود و سخت به استراحت ضرورت داشتم.
به خاطر گرمي هوا دخترم را پس از حمام فقط با يک دايپر و تن
آزاد گذاشته بودم تا راحت باشد. خيلي ناز و شيرين زبان بود
به روي اتاق به اينطرف آنطرف خيز و جست ميزد با همه خستگي
که داشتم با ديدن طنازي هاي دختر نازم احساس آرامش خاص ميکردم.
خواستم براي رفع خستگي يک حمام گرم بگيرم. ميخواستم
طرف حمام بروم که يکبار متوجه ترموز شدم که سرش باز است
پدر اولاد ها براينکه چاي سرد شود تا يکي پي ديگر
به خاطر رفع خستگي زياد بنوشد ترموز تازه دم شده را باز
گذشته بود. فوراً با صدا بلند قهر اميز گفتم سر ترموز را ببيند
آيا نميبيني که سعديه به هر چيز دست مياندازد؟ نشود
که دست به ترموز بزند گفت نه نه خاطرت جمع
باشد من متوجه هستم.
اي مادر.! تو چي موجودي هستي
که قبل از رسيدن مصيبت به فرزندت آگاه ميشوي؟؟
اي مادر تو چطور اگاه ميشوي که ممکن چند لحظه بعد
فرزندت با سخترين مصيبت روبرو ميشود؟؟
خوب با خودم گفتم نه نه او هم يک پدر است مثل
من مهربان او يقينا متوجه است نه نه اتفاق بدي پيش نميايد.
بلي دريغا که اتفاق خيلي بد پيش آمد دخترم در گرفت
با چاي تازه دم شده دختر من که بدنش بود
و درست به راحتي آماده سوختن بود که سوخت. من داخل حمام شده بودم
هنوز درست آماده براي گرفتن حمام نشده بودم که چيغ وحشتناک
از پدر و دختر يکجا بلند شد فورا دويدم بطرف اتاق اصلا
نفهميدم که چطور به اتاق آمدم. يا خدايا.! اي واه.!
که چه صحنه دلخراش
پوست نازک طفلانه دختر من مانند ماسک يا
به اصطلاح جراب نازک از بدنش جدا شده بود
فقط سرخي گوشت ديده ميشد پدرش دوان دوان بطرف دفتر
کمپ ها رفت چند لحظه نگذشته بود که آمبولانس رسيد ساعت يازده شب بود
آمبولانس آمد من و دختر کاملا سوخته شده مادر را بطرف بيمارستان بردند.
دخترم بستري شد و همان لحظه دکتر معالج او گفت که
براي يکماه بستري ميشود چون خيلي عميق و خراب سوخته بود
و ماه اگست بود درجه هوا در بيرون شفاخانه مثبت چهل درجه سانتيگراد
ولي داخل اتاق آنقدر گرم بود که فکر ميشد که مثبت نود درجه است
ميدانيد چرا؟ چونکه مرکزگرمي اتاق را به آخرين درجه آن بلند برده بودند
و هر بيست دقيقه بعد ميامدند مو خشکان را از فاصله نسبتا دور
با درجه گرم آن روي بدن دخترم پايين و بالا ميبرند. اي واه که چه روز هاي
سخت داشتم!!! دخترم براي يک ثانيه هم که ميشد آرام نبود بدي کار کجا بود؟
او خيلي کوچک بود درد را سوخت را و گرمي سوزنده را تحمل نداشت نسبت
خوردي سن دوا برايش داده نميشد ولي او بايد همه درد و سوزش را تحمل ميکرد
ليکن فقط با گريه بدون وقفه من ميديدم اشک ميرختم دخترم بطرف من خودش
را ميکشيد تا بغل بگيرم ولي بدن او ديگه جاي براي بغل گرفتن نداشت
من خودم را هم از شدت گرمي اتاق و هم به خاطر نديدن گريه او
و چشم هاي مايوسانه او که براي بغل گرفتن التماس ميکرد
به زير شاور ميگيرفتم و هق هق گريه ميکردم. نيم از روح من با دو پسرم
که يکي 9 سال داشت و آن يکي 5 سال داشت با آنها به کپ بود درد
دوري آنها و درد بي مادري آنها که به من ضرورت داشتند دردي ديگر بود
که همزمان متحمل ميشدم. خوب به همين شکل پانزده روز را با همه مشکلات
که بود گذاشتاندم ولي حس مادري من ديگر ناتوان شده بود مرا از
زانو درآورده بود و ديگر قدرت ديدن او را نداشتم هرقدر به دکتر عذر ميکردم
که بايد خانه بروم برايم اجازه نميداند پوست دخترم داشت به طرف بهبودي
ميرفت کاملا سياه شده بود که دکتر معالج او از سياه شدن پوست او
رضايت مندي خودش را نشان ميداد خوب آنها برايم اجازه نميداند
تا بالاخر ه براي پسر خاليم که سال هاي زياد شده بود به آلمان زندگي ميکرد
زنگ زدم گريه کردم که ويس جان مرا بايد به هر شکل و هر قيمت که ميشود
از شفاخانه خارج کن او آمد ولي باز هم دکتر اجازه نميداد اما مجبور شان کردم
برايم گفتند که مسوليت بدوش خودت است لکه زياد به پوست دخترت باقي ميماند
ما دگه کار برايت نميکنيم مادر نادان قبول کرد چون فکر ميکردم که دخترم را شايد
با اين حالت که از دست بدهم. خير از شفاخانه برامدم دوا هاي لازم براي پوستش دادند
دخترم صحت شد ولي لکه ها واقعا تا به امروز
که او دگه مادر دو طفل پنچ ساله و چهار ساله شده
بروي جلدش باقي مانده است.
دوستان نهايت عزيز سپاسگزارم
از تک تک شما عزيزان که وقت گذاشتيد تا خاطره تراژدي مرا مطالعه کنيد.
سپاس از همه شما
فوزيه فيروزي
درباره این سایت